جدول جو
جدول جو

معنی چامه گوئی - جستجوی لغت در جدول جو

چامه گوئی
(مَ / مِ)
چامه سرائی. سخن سرائی. شاعری. شعرگوئی. گفتن سخن منظوم و کلام موزون ومقفی، سرایندگی. آوازه خوانی. خوانندگی شعر و غزل با آواز. خواندن شعر و تصنیف و سرود به آهنگ و در دستگاه موسیقی. و رجوع به چامه سرائی شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از چامه گو
تصویر چامه گو
شاعر، کسی که شعری را با آواز بخواند، آوازخوان، برای مثال هلا چامه پیش آور ای چامه گوی / تو چنگ آور ای دختر ماه روی (فردوسی - ۶/۴۸۰)
فرهنگ فارسی عمید
(سُمْبْ)
شاعر. گویندۀ شعر و سخن منظوم. شاعر و سخنگوی باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مدیحه سرا. غزل سرا. سرودساز. تصنیف ساز، سرودگوی. آوازه خوان. کسی را نیز گویند که غزلی را به آواز خوش بخواند. (برهان) (آنندراج). کسی که غزلی را به آواز نیک بخواند. (ناظم الاطباء). آنکه شعر و غزل را با آهنگ موسیقی و در دستگاههای موسیقی بخواند. موسیقیدان:
هلا چامه پیش آور ای چامه گوی
تو چنگ آور ای دختر ماهروی.
فردوسی.
یکی چامه گوی و دگر چنگ زن
یکی پای کوبد شکن بر شکن.
فردوسی.
همو میگسار وهمو چنگ زن
همو چامه گوی است و انده شکن.
فردوسی.
نخستین شهنشاه را چامه گوی
چنین گفت کای خسرو ماهروی.
فردوسی.
و رجوع به چامه سرا و چامه گو شود
لغت نامه دهخدا
گوینده و سرایندۀ چامه. قصیده سرای. شاعر و چکامه سرا. آن کس که شعر از نوع قصیده سراید. و رجوع به چکامه و چکامه سرای شود
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان نهبندان بخش شوسف شهرستان بیرجند که در 124 هزارگزی جنوب باختری شوسف واقع شده، جلگه و گرمسیر است و 47 تن سکنه دارد، آبش از چاه است و زراعت ندارد، شغل اهالی مالداری وراهش مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
چامه گوی. گویندۀ شعر. شاعر. سخنسرا. آنکه سخن منظوم سراید و کلام با وزن و قافیه سازد. سرودگوی. تصنیف ساز، سرودخوان. غزل خوان. تصنیف خوان، آنکه شعر و غزل به آواز خواند. کسی که سرود و تصنیف و غزل با آهنگ موسیقی خواند. ترانه خوان:
همه چامه گو سوفرا را ستود
ببربط همی رزم توران سرود.
فردوسی.
و رجوع به چامه گوی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از چامه گو
تصویر چامه گو
((ی))
شاعر، سرود ساز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چامه گو
تصویر چامه گو
شاعر
فرهنگ واژه فارسی سره